ارغوانارغوان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

خط خطی های مادرانه

پایان هفته سی و یک

عزیزکم. دختر بندانگشتی من. امروز نوبت یه دیدار جدید بود. سونوگرافی داپلر که طبق تجویز دکتر عارفی باید انجام میدادم. چه سونوی طولانی و دلچسبی بود. یه دکتر مسن مهربون که همه اعضای وجودت و تک به تک نشونم داد. مانیتورش طوری تنظیم شده بود که کسی که میخوابید روی تخت کاملا میتونست همه چیز و ببینه. خودش هم کاملا توضیح میداد. رحم کوچیکت رو بهم نشون داد. سرت چرخیده و سفالیک شدی جفتت هم اومده بالا. خواستم صورتت و ببینم که اسکنر و حرکت داد و اومد روی صورت معصومت. یه صورت کاملا گرد با یه بینی کوچیک و گونه های برجسته. چقدر حس کردم دخترم شبیه به خودمه. چقدر لذت بردم. چقدر با صدای دوباره قلبت عاشق تر شدم. سه روزی بود که بعد از امتحانات رفتم...
29 خرداد 1393

کمی تا قسمتی خاله زنکی

دشمن دانا به از دوست نادان. دست اون کسی که دشمنی شو علنا اعلام میکنه درد نکنه. لااقل تکلیف آدم باهاش روشنه. امان از کسی که ظاهرش دوسته و باطنش و فقط خدا میدونه. گوش شنیدن یه نیمچه غیبت و دارید بگم؟؟ امروز میخوام یه کمی شکایت کنم. حتما میپرسید از کی؟ از زنان و دختران خانواده همسر. دخترهایی که جایگاهشون با من یکی نیست ولی چون همسن و سال من هستن یادشون افتاده تشکیل حزب بدن و با همدیگه هم آواز بشن که رو اعصاب اینجانب اسکی کنن. این هم چکیده ای از ملاحظات و افاضات این عزیزان: تا ماه پیش که شکمم بیش از حد بزرگ بود. خیلی ورم داشتم که صد در صد از خوردن نمک زیاد بوده (این یه مورد و دیگه نداشتم خداییش) الان هم که صورتم خیلی افت...
22 خرداد 1393

عاشقانه های من و تو

یه چایی برای خودم میریزم و میام. می شینم جلوی تلویزیون روی زمین. دیگه نشستن روی مبل و آویزون موندن پاهام برام سخت شده. یه چیزی توی دلم تکون میخوره. پیرهنم و میزنم بالا، سرم و با خنده میندازم پایین و به وروجکی خیره میشم که به وضوح میشه دید داره میچرخه و سرش و تکون میده. دنبال یه جای راحته که لم بده. منم از این حالت لذت میبرم. میچرخه و تکون میخوره و پوست شکم منم با خودش به چپ و راست میکشونه. چند دقیقه ای ادامه میده و بالاخره یه جای راحت پیدا میکنه و آروم میشه. الان فقط با پاهای کوچیکش داره ضربه میزنه. دستهاش و میکشه به دیوار دلم. شیطنتم گل میکنه. اینبار دراز میکشم که با تغییر حالت من باز هم دنبال جای راحت بگرده. بعد از دو سه دقیقه شرو...
18 خرداد 1393

آخرین هفته ی هفتمین ماه

هفته ی 29 رو هم به سلامتی طی کردی و فردا وارد هفته 30م میشی. یعنی آخرین هفته از ماه هفتم. هفته ی پیش واکسن کزاز زدم و سه شنبه آینده وقت دکتر دارم. احتمالا از این هفته ویزیت هام هر دو هفته یکبار بشه. تکونهات خیلی ملموستر شده. دیگه به دیگران هم اجازه میدی لمست کنن. قبلا تا کسی دست به شکمم میزد دیگه امکان نداشت تکون بخوری. کاملا آروم میشدی. ولی الان حتی با نگاه کردن و از روی شکم هم معلومه کجا داری میچرخی. و من به جای اینکه بتونم از این لذت ببرم همه ذهنم درگیر اینه که کدوم حادثه چطور ختم میشه. این هفته اصلا هفته خوبی نبود. همش تنش و استرس و اضطراب. بابام بدون سابقه قبلی دچار انسداد شدید رگهای قلبی شد و خیلی اورژانسی عمل قلب باز ش...
14 خرداد 1393

برای مریم

دلم با نوشته هاش بیشتر گرفت تا خبر منفی شدن میکرواش. انگار خدا هرچی صبر و سکوته ریخته تو وجود این دختر. ولی صبرشم عجیبه. دل آدم و بدجود درد میاره. میدونستم که دو هفته ست منتظره. میدونستم که جای پروژسترونهاش درد میکنه. میدونستم که حتی قدمهاشو هم آهسته آهسته برمیداره مبادا که ترک بردارد چینی نازک... گل مریم قصه ی ما دو هفته پیش چهارتا فرشته ی یخ زده رو با خودش برد خونه تا با گرمای وجودش بهشون زندگی بده. ولی قسمت نشد. دلم خیلی سوخت. یاد روزی افتادم که با همه ابهت مردونه ش نشست وسط خونه و عکس مادرش به بغل زار زار گریه کرد. دلم خیلی سوخت. برای مریم، برای پریسا، برای بهاره، برای مینو، برای آیدا، برای السا، برای ... و برای همه مردهایی که بعد از ...
4 خرداد 1393
1